تنهاترین پسر دنیا

تنهاترین پسر دنیا

دل نوشته های تنهاترین پسر دنیا
تنهاترین پسر دنیا

تنهاترین پسر دنیا

دل نوشته های تنهاترین پسر دنیا

وقتی رضا بدجنس می شود

مامان زنگ زده میگه چرا نیمودی اینجا تا بعدازظهر باهم برگردیم ... میگم دیونه ام که بیام اونجا ناراحت شد بهم گفت خفه شو ... بشم میگم بمون امروز تعطیل فردا هم خبری نیست یکشنبه هم تعطیل میگه نه میخوام شنبه برم استخر ورزش یعنی مامان از ورزش ش هیچ جوری کم نمیکنه حالا بعدازظهر میاد حسابمو میرسه اخه زنگ زدم دیروز به بابا گفتم به محضی که تو رفته ای مامانم رفته به رفتن خونه ای این و اون و گشت و گذار بابا هم زنگ زده حساب شو رسیده باهم کلی جرو بجث کردن ... حالا مامان میاد با من دعوا از پشت گوشی میخواست منو بزنه ... استاد بهم زدن بین مامان و بابامم ...

کتاب و سینما ... پست به روز رسانی شده است

دیشب اینقدر عصبی و ناراحت بود و هیچ کس نبود باهام حرف بزنه و باهاش حرف بزن شاید بتونه ارومم کنه اما نشد که نشد نشسته فیلم " ظاهر و باطن " " لینک به وبلاگ خودم " رو دیدم بعد از فیلم به خودم گفتم اگه اینجوری باشه غم سکان زندگی منو گرفته و شادی به دره فراموشی رفته و این اتفاق در لحظه تولد افتاده ...

صبح ساعت 8:30 بیدار شدم و رفتم کارهای بانکی که بابا داشت رو انجام دادم با خود بابا بعدش کار بانکی تموم شد ازش خداحافظ کردم و بی هدف شروع کردم به راه رفتن و توی فکر و خیال و اعصاب خورد کنی خودم بودم یکدفعه دیدم جلوی سینما و ساعت 10:30 و فیلم 50 کیلو آلبالو بلیط گرفتم و رفتم توی سینما همه با دوست پسر و دوست دخترشون اومده بودن فقط من و یک اقا و یک پسر تنها بودیم ... فیلم جالبی بود ( البته صحیح تر این که بگم فیلم های جالب دیدم ... آخه توی تاریکی چی میبینه و چه فکر میکنه که دستش توی مانتو دختر مردمه ) بهرحال بعد فیلم دوباره ئیاده راه افتادم سمت خونه که دورتر برسم خونه تا نخوابم حرف بشنم از مامان و بابا ... قبل از اینکه برم خونه برای خودم یک هندزفری خریدم برای اهنگ گوش دادن این اولین خریدم با حقوقم ...
اومدم خونه خوابیدم ناهارخوردم موقع ناهار گفت یکی دوستی از دوستی های قدیمی ش زنگ زده و اونم موضوع کار( مامان و بابا بابت کار من به هرکسی که میرسند میگن ... برای اینکه فکر میکنند من مهمترین دغدغه کار و ازدواج در صورتیکه که دغدغه های من چیز دیگه ست )  منو گفته دوست ش هم به بابا گفته فردا و یا پس فردا بهت زنگ میزنم سمت دروازه دولت یک دوستی هست باهاش حرف میزنم در مورد پسرت ... خبرت میکنم ... کمی دراز کشیدم توی تختم خوابم نبرد ...
خطا کردم بی دلیل و بدون هیچ چیز خواستی شاید بخاطر چیزی های که توی سینما دیدم ... یا تو  راه برگشت ....

میخواهم کتاب بخونم چهار کتاب دارم تویی موبایلم یک  " قلعه حیوانات " " زندگی نامه استیو جابز " " آب نبات چوبی "  " راهنمای ب$ی$خ$%د$%^ایان " از اول سال تا حال کتاب " لافکادیو " رو خوندم با خودم قول و قرار گذاشتم امسال بیشتر از هر سال دیگه ای کتاب بخونم ... تازه بجز اینها یک سری کتاب هم دارم تویی وسایلمه توی زیرزمین که اکثرا رو نصف خوندم و رها کردم ....

هان....

زن داداش و پدرش و مادرش با هم امروز صبح زود رفتند اصفهان که برند دکتر.... پس حالا حالا تا زمانیکه اونجانند بابا برگردد نیست... مامان هم حالش خوب نیست و دکتر هم کلی براش دارو و ورزش تجویز کرده و استخر و ورزش تویی استخر. 

گندکاری

اینجا از صبح تا حالا بارون میاد نَمِ نَمِ بارون میاد ولی از صبح تا حالا قطع نشده صبح رفتم کارت به کارت کردم برای بابا تا چک پاس بشه اما حالا که جیبمو دیدم کارت ِ بانکی بابا نیست کلی گشتم همه جا رو رفتم بانک، توی مسیر ذو چک کردم نبود زنگ زدم با تکون و لرز به بابا گفتم که بره کارت جدید بگیره شُکر خدا بهم چیزی نگفت شاید بعد بگه البته تذکر دادن همه ش تقصیر شلوار جین ( لی م)  هست.... البته در کمال تعجب داداش بهم تا الان تیکه یا حرفی در این مورد نَپرونده.... فکر و خیال لعنتی ذهنم و حافظه امو نابود کرده..... 

پیاده روی اجباری



به گواه این عکس من دیروز شش کیلومتر راه رفتم بابا جان رفته اصفهان و کارهاش افتاده گردن من چُلاق ِ.... قبض برق چند ماه رو اداره برق نیاورده بود اومدن اخطار قطع دادن، داداش منو فرستاد گفت حل ش کنم رفتم حلش کردم و اومدم البته این شش کیلومتر با راه های که توی مغازه رفتم و منهای راه های که توی خونه میرم.... بخاطر همین شش کیلومتر دیشب درد داشتم شدید تا ساعت سه بیدار بودم اما وقتی خوابم برد راحت خوابیدم از درد و خستگی از حال رفتم... 

بغض گلو....

بابا امروز بعدازظهر رفت اصفهان من موندم اینجا تا کارهایی بانکی مغازه رو انجام بدم.... بابا رفت اصفهان تا وسایل که مامان برای بستری شدن توی خونه رو فراهم کنه.... 



دلم گرفته حالم خوب نیست تازه از مغازه برگشتم چیزی دلم برای خوردن نیست.... نمیدونم کجا خوندم یا شنیدم که توی این موارد اگر با کسی حرف بزنی آرام میشی اما خب هیچ کس حاضر نیست با یک آدم چلاق زشت و دیونه و افسرده کننده حرف بزنه.... 

نفرت

مامان موقع به دنیا آمدن من مهره دنبالچه اش تِرَکِ ورداشته و همیشه از وقتی که من یادم میاد درد داشته و منو آه ِ و نفرین کرده... 

قبل از اینکه من به دنیا بیام یک بچه ای دیگه هم مامانم حامله بوده که اون سقط شده بعضی وقتها فکر میکنم چه شانسی آوردم که اون نیست چون شاید وضعیت من بدتر از وضع الان بود....


چند روز پیش برای دردش کمرش رفته دکتر و دکتر هم براش استراحت مطلق و یکسری ورزش و یکسری دارو و لازم برای ورزش کردن ش داده... حالا بابا باید از اینجا بره اصفهان براش این وسایل رو آماده کنه و من اینجا بمونم تا برگرذه....