تنهاترین پسر دنیا

تنهاترین پسر دنیا

دل نوشته های تنهاترین پسر دنیا
تنهاترین پسر دنیا

تنهاترین پسر دنیا

دل نوشته های تنهاترین پسر دنیا

رویاهای مشترک

کتاب ناطور دشت فصل بیست و پنجم ش در آنجا که هولدن کالفیلد در مورد آرزو ها و رویاهاش در رفتن به جای ست که هیچ کس او را نشناسد و او هم کسی را نشناسد و آنجا کار ساده ای پیدا کند ( در پمپ بنزین)  و مجبور نباشد با آدم های دیگر هم صبحت بشود و پول هاش ِ را پس انداز کند و در کنار ( حاشیه)  جنگل برای خودش خانه بسازد تا از نور آفتاب لذت ببرد. و آنجا با دختر خوشگل ی ازدواج کند و صاحب فرزندی بشود و در خانه قایمش کند و خودشان به بچه خواندن و نوشتن یاد دهند و به او کتاب های بدهند تا بخواند... 


چقدر رویاهای من و شخصیت اصلی داستان ناطور دشت شبیه هم یادم میاد روزی که کتاب را خرید و شروع کردم به خواندن یکی از خوانندگان وبلاگ بنام " سمیرا " برآیم نوشت بخونم خوشت میآید چون شخصیت هولدن تقریباً شبیه توست، اون لحظه پیش خودم گفتم دری وری گفته اما هر چه بیشتر خوندم متوجه شباهت فکرها و خیالت هولدن کالفیلد با خودم شدم . اینکه منم دوست دارم برام جایی که کسی منو نشناسد و منم هم کسی را نشناسم، با کسی مجبور نشوم هم صبحت بشوم همیشه از هم صبحت ی با آدم ها متنفر بودم نمیدونم شاید چون هنوز کسی پیدا نشده من لذت ببرم باهاش صحبت کنم ... ازدواج کنم صاحب فرزندی بشوم... همیشه اینها مهمترین قسمت از رویاهای منه رویاهای که ساعت ها از روزم را پُر می‌کنند اما دریغ با این وضعیت موجود گمانم هرگز به واقعیت تبدیل نشوند.... 

تمام میکردم همه چیزرو ....


کتاب " ناطور دشت "  فصل بیست یک خواهر هولدن فیبی در مورد یک فیلم ی که دیده برای هولدن توضیح میده قصه ای فیلم در مورد یک پزشک که بچه های چلاق رو پتو میکشه روی سرشون و اونا رو خفه میکنه پلیس اونو بازداشت میکنه و دادگاه به حبس ابد میده بهش و بچه ها هرشب به دیدن دکتر می آند و ازش تشکر میکردن بخاطر اینکه راحت شون کردن ... کاشکی منم خودم رو راحت میکردم همون پنجشنبه چند هفته ای که پیش که تیغ دستم گرفته بودم و جرات نکردم خودم رو راحت کنم ... یا کسی میتونست منو راحت کنه ... خسته شدم از درد کشیدم ... از درد کشیدم ... بعد که فکر کردم که بمیرم چی میشه ؟ هان !؟ هیچی ؟ یکسری از ادم های که الان زنده ام و هیچ سراغی از من نمیگیرند میآند ازم خوبهام  :-) و اینکه قدر اذیت شم و جون بودم میگند و در حد یک عجب یک وای ... آره تا زنده ام هیچ کدوم سراغی ازم نمیگیرند نه پول میخوام و نه اینکه ترحم فقط یک سراغ گرفتند حتی با یک مسیج خالی ... بی خیال ... تنهایی و درد کشیدن به تنهایی به درد کشیدن ... باید جرات میکردم تمام میکردم همه چیزرو ....

این هم از خونه ای خاله روستا

تازه از خونه ای خاله برگشتیم خیلی خوب بود ، موقع رفتن خونه ای خاله با خودم لب تاپ رو بردم بلاوه کتاب " ناطور دشت " توی اتوبوس چندین صفحه اشو خوندم تا اونجا بعدش دیگه خونه خاله فرصت ننشود بخونم . دیشب تا صبح با پسرخاله و دوتا از نوه های خاله نشستیم به حرف زدن و گفتن و خندیدن چهار نفر آدم بودیم بعلاوه سه پاکت سیگار البته اونا همیشه میکشند و من فقط هوسی کشیدم دیشب ، کنت نقره ای بود و وینستون لایت و بهمن من دو نخ بیشتر نکشیدم یک وینستون و یک نخ کنت تازه فهمیدم سیگاری که اون سری گرفتم و کشیدم خوب نبوده ... بهرحال کلی حرف پسرونه و خنده دار زدیم و خندیدم ... خیلی حال داد ...

پسرخاله نشسته بودیم یک دفعه گفت رضا میدونی چند وقت خیلی حالم بده  و دپرسم بهش گفتم پسرخاله حان چه مرگته البته بهمراه چند فحش پسرونه غیرقابل نوشتن گفت چند روز پیش تویی دستشویی دیدیم سالار تو لکه ( پکره ) ( تو پرانتز بعضی از پسرها شایدم اکثرا برای ک...رشون اسم دارند اینم کثافت هم برای ک...رش اسم گذاشته سالار ) بهرحال گفتم خوب حالا چه مرگ ش بود سالار گفت هیچی بهم گفت تا کی میخواهی فقط ازم بعنوان شلنگ تخلیه شاش و جغ استفاده کنی یک سوراخی جور کن ..و خوب حرف هاشو گوش کردم بهش گفتم حسن پسرخاله ما از بچگی باهم بزرگ شدیم بگو چه مرگته قرمساق بگو چته حرف دلتو بزن ... گفت بیا بریم مشهد دلم گرفته گفتم دلت یا سالار خندید گفت دیوث گفتم خودتی بگو گفت میگن مشهد تویی صحن کوثر زن صیغه ای هست بیا بریم خوبه بهش گفت بدبخت آشغال کثافت خوبه بخاطر 250 گرم گوشت میخواهی این همه راه بری مشهد منم با این پای چلاق بهم  بدبخت بیا یک تف بندازم یا یک پولی بهت بدم بری یک صابون گلنار بخری کارت راه بیفته ... اون دوتا از خنده پوکیده بودند گفت گوه بخور تو یعنی من تورو محرم دونستم بیا بریم من خرجتو میدم ... بعد که آفتاب زد خوابیدیم تا ساعت یک ظهر ... بعدازظهر هم رفتیم باغ آلبالو و گبلاس دختر خاله دو تا عکس گرفتم گذاشتم اینستا گرام ... سرشب هم اومدیم خونه ای خودمون ....

حالا که برگشتم دلم گرفته کاشکی کسی همصحبت م بود مثل دیشب خیلی باحال بود پسرخاله اینا همه ی شب ها دورهمه ی میشیند و خوش اند ....

به امید خدا از فردا صبح بخونم درس رو ....  

 

ناطور دشت

فصل اول کتاب " ناطور دشت "

آدم ها موقع خداحافظی از جایی که میخواهند بروند خاطرات تلخ و شیرین ی که آنجا کسب کردند برایشان تداعی می شود. خاطرات که از همه بُلِدِ  ( Bold) تر است. هر چه بیشتر در آن مکان باشی موقع خداحافظی خاطرات ت بُلِدِتری در ذهنت مرور میشود.... 



"آدم وقتی از خیابان ی رد می شود حس می کند انگار دارد از بین می رود." نقل به مضمون از کتاب 


طی کردن خیابان ها به مشابه رد کردن خود آدم یا عمر خود اوست....




******با این که تازه خوندن کتاب رو شروع کردم از سبک فکر کردن هولدن خوشم اومدم