تنهاترین پسر دنیا

تنهاترین پسر دنیا

دل نوشته های تنهاترین پسر دنیا
تنهاترین پسر دنیا

تنهاترین پسر دنیا

دل نوشته های تنهاترین پسر دنیا

رویاهای مشترک

کتاب ناطور دشت فصل بیست و پنجم ش در آنجا که هولدن کالفیلد در مورد آرزو ها و رویاهاش در رفتن به جای ست که هیچ کس او را نشناسد و او هم کسی را نشناسد و آنجا کار ساده ای پیدا کند ( در پمپ بنزین)  و مجبور نباشد با آدم های دیگر هم صبحت بشود و پول هاش ِ را پس انداز کند و در کنار ( حاشیه)  جنگل برای خودش خانه بسازد تا از نور آفتاب لذت ببرد. و آنجا با دختر خوشگل ی ازدواج کند و صاحب فرزندی بشود و در خانه قایمش کند و خودشان به بچه خواندن و نوشتن یاد دهند و به او کتاب های بدهند تا بخواند... 


چقدر رویاهای من و شخصیت اصلی داستان ناطور دشت شبیه هم یادم میاد روزی که کتاب را خرید و شروع کردم به خواندن یکی از خوانندگان وبلاگ بنام " سمیرا " برآیم نوشت بخونم خوشت میآید چون شخصیت هولدن تقریباً شبیه توست، اون لحظه پیش خودم گفتم دری وری گفته اما هر چه بیشتر خوندم متوجه شباهت فکرها و خیالت هولدن کالفیلد با خودم شدم . اینکه منم دوست دارم برام جایی که کسی منو نشناسد و منم هم کسی را نشناسم، با کسی مجبور نشوم هم صبحت بشوم همیشه از هم صبحت ی با آدم ها متنفر بودم نمیدونم شاید چون هنوز کسی پیدا نشده من لذت ببرم باهاش صحبت کنم ... ازدواج کنم صاحب فرزندی بشوم... همیشه اینها مهمترین قسمت از رویاهای منه رویاهای که ساعت ها از روزم را پُر می‌کنند اما دریغ با این وضعیت موجود گمانم هرگز به واقعیت تبدیل نشوند.... 

نهیب های ذهنی

چرا دنبال رویایی شخصی ات نمی روی؟!  مگر رویایی تو برنامه نویس شدن نیست...؟ هان؟  پس چرا ایستادی؟ و هیچ کار مثبتی برای تحقق درآوردنش نمی کنی؟ خودت شرایط جسمانی تو میدونی اما میذاری برات دیگران تصمیم بگیرند که به ضرر شرایط جسمی ات هست و تا آون ها به رویایی شخصی شون برسند؟ پس رویاهایی تو چی؟