تنهاترین پسر دنیا

تنهاترین پسر دنیا

دل نوشته های تنهاترین پسر دنیا
تنهاترین پسر دنیا

تنهاترین پسر دنیا

دل نوشته های تنهاترین پسر دنیا

بغض گلو....

بابا امروز بعدازظهر رفت اصفهان من موندم اینجا تا کارهایی بانکی مغازه رو انجام بدم.... بابا رفت اصفهان تا وسایل که مامان برای بستری شدن توی خونه رو فراهم کنه.... 



دلم گرفته حالم خوب نیست تازه از مغازه برگشتم چیزی دلم برای خوردن نیست.... نمیدونم کجا خوندم یا شنیدم که توی این موارد اگر با کسی حرف بزنی آرام میشی اما خب هیچ کس حاضر نیست با یک آدم چلاق زشت و دیونه و افسرده کننده حرف بزنه.... 

نفرت

مامان موقع به دنیا آمدن من مهره دنبالچه اش تِرَکِ ورداشته و همیشه از وقتی که من یادم میاد درد داشته و منو آه ِ و نفرین کرده... 

قبل از اینکه من به دنیا بیام یک بچه ای دیگه هم مامانم حامله بوده که اون سقط شده بعضی وقتها فکر میکنم چه شانسی آوردم که اون نیست چون شاید وضعیت من بدتر از وضع الان بود....


چند روز پیش برای دردش کمرش رفته دکتر و دکتر هم براش استراحت مطلق و یکسری ورزش و یکسری دارو و لازم برای ورزش کردن ش داده... حالا بابا باید از اینجا بره اصفهان براش این وسایل رو آماده کنه و من اینجا بمونم تا برگرذه.... 






فرار

به داداش گفتم میخواهم برم اصفهان خوشم نماید اینجا بمونم زد رو شونه ام و گفت بسلامت....خب این گار از شر این راحت شدم