تنهاترین پسر دنیا

تنهاترین پسر دنیا

دل نوشته های تنهاترین پسر دنیا
تنهاترین پسر دنیا

تنهاترین پسر دنیا

دل نوشته های تنهاترین پسر دنیا

فرار

نمی‌دونم چرا بعضی بیرون گود نشستن و میگند لنگش کن ! 

آقا آدم ها از خودشون همیشه فرار کردن منم از این قائده مستثنا نیستم از خودم فرار می‌کنم ، اینکه میگم نه اون دختر خانم رو چون میدونم بودن با اون یعنی درد کشیدن و‌دیدن درد کشیدن یکی دیگه من حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به درد کشیدن یه نفر دیگه . من میگم نه چون اون یکجورایی تکراری از خودمم با تفکرات به خانواده مذهبی و امیدهای واهی که هیچ وقت به نتیجه نخواهد رسید ... امید به خوب شدن اوضاع جسمی با دعا و توکل ! 


نمی‌دونم چطور بفهمونم به خانواده که ازدواج کردن من با شرایط فعلا یک حماقت محض یه حماقت ی که فقط باعث نابودی کامل من میشه همین و بس 


آبجی خانم زنگ زده میگه چی شد رفتی خواستگاری جواب ت چی ؟ میگم‌نه ؟ میگه دلیل ت چی ؟ میگه از قیافه  اش خوشت نمیومد از خونواده اش یا افکارش ؟ من این فکر آزارم دادم بدجوری ایم  اصلا یه ذره از حرف هاش توی ذهن نیست ! من و اون توی حالت عادی بخاطر مشکل جسمی‌مون باید یکی باشه هوامون رو‌داشته باشه ! حالا دو نفر با مشکل جسمی میخانند چطور باهم کنار بیایند ! اما خب من این حرف‌هامون نزدم کفت افکار متفاوت رو ! بهش ابجی خانم گفتم سریع مثال یه ازدواج که چند ماه پیش توی فامیل شده بود رو زد و گفت آینه‌ام‌افکارشون متفاوت رفتند پیش مشاوره و حل شد ! 

مگه میشه آدم از افکاری که بدش بیاد باهاش کنار بیاد ! تفکری که همیشه این بود که اگه من اینجوری م بخاطر گناهی که مرتکب شده ام و حالا دارن تقاص پَس ِ میدم !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد