ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نمیدونم چرا بعضی بیرون گود نشستن و میگند لنگش کن !
آقا آدم ها از خودشون همیشه فرار کردن منم از این قائده مستثنا نیستم از خودم فرار میکنم ، اینکه میگم نه اون دختر خانم رو چون میدونم بودن با اون یعنی درد کشیدن ودیدن درد کشیدن یکی دیگه من حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به درد کشیدن یه نفر دیگه . من میگم نه چون اون یکجورایی تکراری از خودمم با تفکرات به خانواده مذهبی و امیدهای واهی که هیچ وقت به نتیجه نخواهد رسید ... امید به خوب شدن اوضاع جسمی با دعا و توکل !
نمیدونم چطور بفهمونم به خانواده که ازدواج کردن من با شرایط فعلا یک حماقت محض یه حماقت ی که فقط باعث نابودی کامل من میشه همین و بس
آبجی خانم زنگ زده میگه چی شد رفتی خواستگاری جواب ت چی ؟ میگمنه ؟ میگه دلیل ت چی ؟ میگه از قیافه اش خوشت نمیومد از خونواده اش یا افکارش ؟ من این فکر آزارم دادم بدجوری ایم اصلا یه ذره از حرف هاش توی ذهن نیست ! من و اون توی حالت عادی بخاطر مشکل جسمیمون باید یکی باشه هوامون روداشته باشه ! حالا دو نفر با مشکل جسمی میخانند چطور باهم کنار بیایند ! اما خب من این حرفهامون نزدم کفت افکار متفاوت رو ! بهش ابجی خانم گفتم سریع مثال یه ازدواج که چند ماه پیش توی فامیل شده بود رو زد و گفت آینهامافکارشون متفاوت رفتند پیش مشاوره و حل شد !
مگه میشه آدم از افکاری که بدش بیاد باهاش کنار بیاد ! تفکری که همیشه این بود که اگه من اینجوری م بخاطر گناهی که مرتکب شده ام و حالا دارن تقاص پَس ِ میدم !