ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
ساعت یازده که رسیدم خونه، طبق معمول که خونه تنهام با خودم حرف زدم و دور خونه راه رفتم، زنگ زدم و شماره کنتور گاز رو به مامور گاز گفتم و خوابیدم تا همین الان خوابیدم چقدر خوب بود تقریبا از حال رفتم نه اینکه بخوابم. الان هم نمیدونم چیکار کنم؟
کلاس دانشگاه م تمام شد، زنگ زدم حبیب گفتم امروز نمیتونم بیام سعی کردم خلاصه و مفید بگم طبق معمول جواب اوکی خداحافظ
از درد خوابم نمیبره یا چون عادت کرده امدخوابم نمیبره... خیلی بد اینجوری فکر و خیال کردن و رویا ساختن بی نتیجه فقط و فقط ساعت های عمرم گذر میکند همین و بس
ساعت ۳ صبح هنوز بیداری؟ نخوابیدی؟ با خودت داری چی کار می کنی؟ اینجوری نمیشه زندگی کرد اینقدر گوه و نکبتی! به خودت بیا نظم بده به زندگی ت، اوضاع تو درست کن به کارها سر وسامان بده نظمی برقرار کنند سعی لذت ببری از زندگی ت