از درد خوابم نمیبره از درد توی تخت دراز کشیدم و دارم کتاب " شاهد بازی" با آیپد میخونم که فکر و خیال نکنم... لعنت به درد... ولی بعضی مواقع بازم به دنیایی خیالی م میرم... امشب ذهنم بدجوری گیر داده که منو بذاره جایی یک استادی که برنامه نویسی درس میده و همزمان خودش ِ هم در حال دادن تز دکتراش ِ... و شغل ش هم برنامه نویس توی یک شرکت...
از اون برنامه نویسی های خوره کدنویسی از اونایی که بیست و چهارست کارشون کد زدن ِ...
که موقع تدریس دوست داره از تجربه های شخصی و واقعی کاری به دانشجوها یاد بده که تویی آینده ای شغلی به کارشون بیاد...
اگر نخواهد اغراق کنم شاید چندین و چندساعت تویی همین خیال پردازی ها بودم....
ولی خودمونیم باید اعتراف کنم دلم همچنین زندگی میخواهد...
قسمت جالب ش این بود که پام سالم بود یعنی توی تمام این خیال پردازی های این سالها پام سالمه بدون هیچ گونه مشکل جسمی با قد بلند و چهارشانه مثل دوتا برادرم نه اینکه چُلاق ِ و کوتوله و زشت و کریح
چرا نمی توانم کتاب بخونم؟
چرا نمی توانم توی دنیایی خیالی فرو نرم؟
ساعت ها توی خیال پردازی هام غرق میشم فارغ از همه چیز اینگار واقعیت داره این دنیایی خیالی...
این دنیایی لعنتی از کلاس سوم ابتدایی برای فرار از واقعیت زندگیم یعنی پای چُلاق م ساخته شد اما الان نصف از روزهایی زندگیم رو مصرف کنه و تمام انرژیمو میگره...
خیال پردازی بیشتر نقش یک آدم سالم و معمولی هستم و به تمام آرزو هام میرسم...
با از این دنیایی خیالی راحت بشم تا بتونم زندگی کنم.... دشمن خودم، خودم هستم.... بد دشمنی هستم دشمن خطرناک و نابود کننده....
یک وقت هایی هست.دلت میخواهد با یکی حرف بزنی.
فقط حرف بزنی بی آنکه چیزی بشنوی.بی آنکه قضاوت شوی.بی آنکه دلسوزی … بی آنکه ترحم شود
بی آنکه ….
کلی حرفه ناگفته در دلم بوده هست و خواهد بود و بعد از بالا پایین کردن 6 مخاطب موبایل
همچنان ناگفته در سینه م ماند....
و سوزاند...
و می سوزاند....
بعد نوشت : از وقتی که اومدم ماهشهر همه مخاظبین بی مصرف گویشمو که وقتی کار داشتندرو تماس میگرفتند حذف کردم حالا مخاطبین گوشیم فقط 6 شماره ست که همه اعضای خونواده ام هستند... بعضی از حرف های تویی دلمم رو نمیتونم بهشون بزنم …
سلام دوست من
" سلام دوست من "
جمله ی ضایع و زشت ِ
شاید باید یک اسم بهت ِ بدم ِ.
یک اسم خوب و خوش لحن...
مثلا مثل پویان...
ولی این یک اشتباه جبران ناپذیر ِ
تو فقط توی ذهن و سر و دنیایی خیالی و وهم انگیز من هستی...
ما باید اینو یادمون باش ِ....
خیلی جالب ِ دارم با دوست خیالی م حرف میزنم... دوست ِ که توی دنیای خیالی م ساختم برای فرار از تنهایی...
سلام دوست جونی عزیز پویان جان
امشب توی مغازه سر شبی مغازه شلوغ شد خانم میم یکی از شاگرد های مغازه ست اومد کمک من و داداش موقع حساب کردن یکدفعه بدون هیچ گونه قصدی و اتفاقی دست ش خورد پُشِت ِ دست من از آون موقع تا حالا دستم همون تیکه میسوزه اینگار قاشق داغ گذاشتند یکدفعه تمامم بدنم خیس عرق شد هنوز که چند ساعت ِ گذاشته هنوز همون تیکه دستم میسوزه... لعنتی به این وضعیت... تا حالا چنین چیزی را تجربه نکرده بودم حالم اصلا خوب نیست... به محض ی که اومدم خونه رفتم حموم و رفتم زیر دوش آب سرد با لباس وایسادم و زار زار گریه کردم... لعنت به این زندگی بد و تخمیم... چرا این جوری شدم... چرا دستم میسوزه... پویان جان لطف جواب مو ببر...
کاشکی میتونستم دیگر مغازه نرم... این همه رعایت میکردم آخر نشود نابود شدم از درون دارم میسوزم...
پس نوشت : دفترچه یادداشت روزانه مورخه 21 شهریور 94
زندگی در حال بارگیری است ، لطفا صبر کنید …
سرعت خوشبختی بسیار کم است …
تا زندگی ات لود شود … عمرت تمام شده … !!!
پس نوشت: زندگی م در حال تمام شدن است اما هنوز زندگیم لود نشده... فقط دارم عذاب میکشم...
زندگیم لود نشده اما درد ها و رنج ها و غم و غصه ها و تنهایی هام لود شده قبل از تولدم و حالا هم در حال اجرا هستند...
پس نوشت : امشب بدجوری حالم بد ... بعدازظهری تویی مغازه نمیدونم چیم شد یکدفعه دلم گرفت اینگار تمام غم ها و مشکلات عالم روی منه و بغض گلومو گرفت ... تمام خاطرات گذشته چه شاد و چه تلخ اومد جلو عرق بدی کرده ام تمام تن ام خیس عرق فقط تونستم بشینم روی زمین تا یکم حالم جا بیاد ... حالم بد جوری خرابه ...هیچ امیدی به زندگیم ندارم چون هرکاری میکنم نمیتونم از درد این پای لعنتی راحت بشم ...
ظهر که از مغازه رفتیم خونه یک نیم ساعت بعد سروصدای زنی شنیدم شبیه خواهر که اومده بود دنبال زن داداشم و بچه اش آخه دیروز برگشته آنند آبجی خانم یک زحمتی به خودش نداد که بیاد یک سراغی از من بگیره دقیقا از در خونه ای ما گذشته هم رفت و هم برگشت... خُبِ دیگه سالم نباشی زشت باشی و بی پول اینگار نیستی.... خُبِ حالا شب داداش میخواهد بره دنبال زن و بچه اش... من نمیرم
تو پولدارتر از منی
لباس های گرانقیمت می پوشی
و با ماشین، هر کجا دوست داشته باشی می روی
من اما کافیست هوا ابری شود،
به مترو نرسم
و یا زور تلفن ام حتی به تک زنگ نرسد
آنوقت تنها می شوم،تنها می مانم
و مدام غصه می خورم
دوست داشتن ات مثلِ بوسیدنِ ماه است
من هیچ وقت نمی توانم ماه را ببوسم!
| بهرنگ قاسمی - تلسکوپی که تو را رصد می کرد شکست |
پس نوشت: اوضاع بدتر میشود زمانی که به بی پولی ات چُلاق ِ بودن و زشت بودن هم اضافه شود... و افسرده و منزوی و دیوانه میشوی و به غارتنهایی خودت پناه می بری
کیستم؟
یک تکه تنهایی
چیستم؟
یک پیله دلتنگی
تکّه تنهاییام: تاریک
پیلة دلتنگیام: سنگی
"مهدی اخوان ثالث"
پس نوشت: چیستم؟ یک چُلاق ِ
چیستم!؟ یک دیوان کننده ای آدم های سالم
چیستم؟ یک زشت
چیستم؟ یک افسرده کننده افراد سالم