هیچی نمیتونم بخورم حالم خوب نیست نمیدونم چمه؟ نمیدونم چطور میتونم از این وضعیت خودمو نجات بدهم لعنت به سرگردونی
چرا من اینقدر بد رفتار میکنم و به خودم آسیب میزنم؟
من دوشنبه از طرف شرکت رفتم آموزش اونجا یه افروز ی بود پفیوز ( خوشگل ) توپول بود هعی هنوز تو فکر شم هی هی توپول بود یه درصد کمی از میلف بودن هم داشت اوووف
Meaning life
به ترجمه معنای زندگی ست! زندگی معنای بجز درد کشیدن نیست بردن رنج و غم و غصه حسرت های که میبری از اینکه چرا این اتفاق اینجوری افتاد یا چرا اونجوری اتفاق نیفتاد
رئیس میگه هان چی شده میخوایی بری دانشگاه ؟ ریش و سیبل هاتو زدی ؟ گفتم نه ؟ شنبه باید برم دانشگاه میگه رفتی استقبال ؟
یعنی الان صبح اول وقت یک ساعت که رسیده ام شرکت باید سرحال باشم اما دلم گرفت یه دفعه بغض سراغم اومد دلم گریه میخواد چرا زندگی من اینجوری پر از درد و غم و غصه و رنج و شادی توش نیست ؟ اون قدر داغون دلم فقط میخوام بمیرم ... این همه رویا پردازی و خیال ساختن فقط برای فرار از تنهایی و تحمل درد و غم و غصه ست ...
چرا اینقدر با خودم حرف می زنم و خیال پردازی میکنم؟ ساکت و آرام باید باشم یه سکوت کامل تمام
از طرف شرکت اومدم یه که آموزش بدهم به خانم ی اینجاست به اسم افروز فوقالعاده پفیوز ( خوشگل) توپول تو دل برو ولی خوب حلقه توی دست ش!
البته متاسفانه حلقه هم نداشت و مجرد بود من بجز نگاه هیچ گوهی نمیخورد
مامان خانم بازم گیر داد باید یه دختر برای خودم پیدا کنم تا بابا خان اومد بریم خواستگاری!!!! انگار دختر یه وسیله است توی خیابون افتاده برام پیدا کنم!!!!! هی بشین معماری بخونم فردا صبح میان ترم دارم!!!!!