ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دختر خاله ام که شیراز اومده اینجا... چند سالی از من کوچکتر بوده... اونم رشته ای کامپیوتر خونده الان هم ادامه داره میده از طریق اینترنت... من که کارش ندارم... نشستم پای لب تاپ به کدنویسی کردن....
بابا جان و مامان جان اصرار دارند من با همین دختر خاله ازدواج کنم... منم همون اولین بار گفتم نه که دیگر مامان و بابا جرات نکردند حرفی بزنند... چرا ازدواج کنم؟ هان؟ با کدوم شرایط مالی و جسمی؟!؟ اوضاع بد زندگیم بخواهم به کسی اعتماد کنم عمرا؟!؟
بعدشم کی تحمل یک آدم معلول و چُلاق ِ که بیست و چهار ساعت درد میکشه... اونم افسرده و دیوونه بشه... هان!؟ هی لعنتی به زندگی تخمی چُلاق ِ