یکشنبه شب که مشخص شد آبجی خانم اینا میآند ما سه شنبه یعنی فردا صبح ش با مامان رفتیم میوه، مرغ، گوشت و سوپرمارکت خرید کردیم همه شو آوردم خونه میوه هارو شستم گذاشتم توی یخچال، مرغ رو تمیز شستم آمده کردم برای جوجه کباب تاحالا از اینکارا نکرده بودم، گوشت هارو شستم تیکه تیکه کردم چرخ کرده ام یک کم شو برای کباب البته ناگفته نمونه که همه ی اینکارها زیر نظارت مامان جان بود و صدالبتّه غرولند بابت اینکه چرا عروس ش و شازده پسر ارشد ش نیموده آنند کمک ش... خونه رو بعد هفده، هجده روز جاروبرقی کشیده ام، گردگیری کردم، امروز صبح هم که آبجی خانم اینا با پرواز داشتند میمودن سرکل ه داداش جان تنهایی پیدا شد گفت مریض شده معلوم شد که بخاطر زیاد نشستن سر توالت بواسیر گرفته همکارش براش طبابت کرده که بره مقعد شو زالو ( لینک) بزاره... این چند روز نمیتونسته بره دستشویی... هیچ با مامان ماشین بابارو ورداشتند رفتند فرودگاه دنبال آبجی خانم بعد که اومدن... بعد صبحونه که تخم مرغ درست کرد گفت گوشی تازه خرید سامسونگ a5 گفت با پول ipad خریده بهش گفتم مبارک ِ بسلامتی و خوشی... اگر اشتباه نکنم این سومین گوشی که تویی این چند ماه از سال میخره گوشی قبل ش دست دو تا بچه هاشنند... براش رفتم کلی گشتم تا یک مغازه موبایل فروشی توی احمدآباد پیدا کردم تا سیم کارت شو کوچک کنه تا بشه ازش استفاده کرد... بعد نرم افزار تلگرام، واتس آپ، فیس بوک، توییتر، اینستاگرام و چند تایی دیگه نصب کردم... ظهر قرار شد بریم ناهار بیرون مامان ناهار تدارک جوجه کباب و کباب کوبیده دیده بود من همه چیز رو آماده کردم بجز نون و ذغال قرار داداش قبل ظهر که میره زن و پسرشو میاره از سر راه بخره هیچ نخریده بود هیچ همین باعث شد که من یک ساعت بیشتر دور پارک میگشتم دنبال سوپر مارکت ی برای ذغال و نون آخر سر هم گیرم نیمود وقتی هم برگشتم مامان جان یک چشم غره بهم رفت یعنی نزدیک ش بودم یکی خوابانده بود توی گوشم... و رفتیم از خونواده ای که کنارمو نشسته بود گرفتیم ( یک چیز جالب ما لب آب رفتیم شلوغ بود با اینکه تا داداش و زن ش اومدن و ما رفتیم و کباب رو درست کردیم شد ساعت چهار ولی قل قله بود) موقع اذان مغرب که برگشتم توی حیاط به دستور مامان جان توی منقل آتش روشن کردیم و چای آتشی درست کردند حالا من بدبخت فردا صبح باید کُل ِ حیاط رو که داداش جان و داماد به گُه ِ کشیدن رو تمیز کنم...
با این همه خستگی مامان که مریض رو ماساژ دادم براش پارچه داغ گذاشتم نه داداش و نه زن ش و نه آبجی خانم به روی خودشون نیوردن....
صبح باید برم برای آبجی یک سیم کارت بگیرم به خط اصفهان...
یک اتفاق جالب داداشی که ماهشهر سرشبی پیام داد رضا چه خبرا؟ نه سلام و احوال پرسی؟ هیچ! آمار گرفت که چه خبرا؟
حسابی خسته شدم... پاهام درد میکنه... قبل از خواب رفتم زیر آب داغ پاهام ماساژ دادم... کاشکی صبح بیدار نشم خسته شدم از درد کشیدن...