من دوست ندارم این زندگی رو

امروز ( جمعه)  رفتیم عیادت دایی بزرگ مامان که مریض احوال و بیمارستان بستری بیماری قلبی، کهولت سن و گویا یک پشه ناقل بیماری گزیده بودش. خیلی خوشحال شد رفتم دیدن ش من هم همین طور و ایضا همسرش چون وقتی به دنیا آمدم و برای همه دردسر ساز بودم از جمله این دو نفر !  دایی خوشحال شد که بالاخره منو دید بعد مدت ها به ظاهر خوشحال م و میخندم اما خنده‌ای که از گریه بدتر 


موقعی که توی بیمارستان بودیم با پسرهای دایی کمی بیرون اتاق ایستاده ایم به حرف زدن چون خیلی اتاق شلوغ بود بیشتر اقوام آمده بودند مثلاً بزرگ خاندانه... یکی از پسراش میگفت زود زن بگیر و طبقه ای بالای خونه تون زندگی کن تا داداش ات نیمودن بشیند و بندازند بیرون ( خونه ای ما سواره و پیاده س)  چرا باید این جوری باشم که هر کس و ناکس برسه بخواهد نصیحت م کنه لعنت به چلاق ی پا